روزی بوعلی سینای کوچک به همراه برادر کوچکش از راهی میگذشت. آنها قرار بود به مکتب خانه بروند. تمام کتابهای درسی را برادر کوچک ابن سینا به سختی حمل میکرد. تا اینکه در این برادر به زمین افتاد و تمام کتابها از دست او بر زمین ریخت. ابن سینا تنها این منظره را تماشا کرد و منتظر ماند تا برادرش از جای برخیزد و کتابها را بردارد و بروند. پیرمردی که این صحنه را مشاهده کرده بود به ابن سینا گفت...