صبح روز بعد، ساداگو، در حالی که به آرامی چشمانش را میگشود، به نظرش آمد که صدای آشنا مادرش را میشنود اما به جای صدای آشنا، همهمه ناآشنا بیمارستان به گوشش خورد. ساداکو آهی کشید و آرزو کرد که ای کاش آن چه را که اتفاق افتاده بود در خواب میدید، اما وقتی صدای یاسوناگای پرستار را شنید که وارد اتاقش شد تا آمپولی به او تزریق کند، باورش آمد که همه چیز واقعیت دارد.
در ادامه می توانید گزیدهای از متن داستان درنا طلایی مشاهده نمایید.