جعفر آقا برگشت. شام مفصل خوردیم. رفتیم در یک چادر، شش رختخواب درست کرده بودند. دکتر به رختخواب خود مسبوق بود، ما نیز پهلوی هم مثل مهتابیهای ایران دراز کشیدیم. دکتر چون فرانسهدان پیدا کرده بود متصل حرف میزد، نمیگذاشت بخوابیم. من دو سه بار شب به خیر گفتم بلکه سخن کوتاه کند، دیدم چون فردا ده فرسخ پیاده طی نخواهد کرد، اشاره را نفهمید. آخر گفتم مسیو دکتر! ما باید صبح زود برخیزیم....