داشتیم خرید میکردیم که بابا به تلفن مامان زنگ زد و گفت: «مهمونا اومدن.» مامان با عجله خریدهایش را تمام کرد و برگشتیم خانه. وقتی به خانه آمدیم، یک راست رفت توی آشپزخانه و آتش سماور را زیاد کرد. همینطور که داشت استکانها را توی سینی میچید، از من پرسید: «چند نفرند؟» نمیدونم. الآن میرم از بابا میپرسم.