سال گذشته همراه بابا به یک روستا رفتیم. وقتی داشتم وسایلم را جمع میکردم؛ بابا گفت: «لباس کهنه و قدیمیات را هم توی ساک بگذار.» پرسیدم: «برای چی؟» بابا گفت: «برویم روستا خودت میفهمی» شب سوار مینیبوس شدیم. پانزده نفر بودیم؛ از مرد کوچک تا جوان و بزرگ. یک پیرمرد هم بود که همهاش آواز میخواند و ما را میخنداند. ماشین هر چه میرفت؛ نمیرسیدیم. گفتم: «بابا کی میرسیم.» بابا گفت: «پلکهایت را روی هم بگذاری؛ میرسیم.» وقتی بیدار شدم...
دوستان عزیز، جهت مطالعه کل مطلب، (pdf) زیر را دانلود نمایید.