ظهر بود. پوریا روی پلهها نشسته بود. مامان نفسزنان از راه رسید. در را باز کرد و گفت: «با مامان سعید صحبت کردم. از این به بعد وقتی از مدرسه برمیگردی؛ به طبقه پایین برو. خانهی آنها بمان؛ تا من از سر کار برگردم.» پوریا حسابی خوشحال شد. آخر سعید دوست و همکلاسیاش بود. فردا پوریا بعد از مامان به خانه آمد. پرید و روی مبل نشست. کمی بپر بپر کرد و گفت: «خوش به حال سعید! ...
دوستان عزیز، جهت مطالعه کل مطلب، (pdf) زیر را دانلود نمایید.