دمسیاه پشت تابلوی عطاری لانه داشت. هر روز با صدای قرقر کرکر از خواب میپرید. حاجبابا، کرکره را بالا میکشید یک سر تاس گندم برای پرندهها میپاشید و کارش را شروع میکرد... دمسیاه زودتر از همه گندمها را میدید. میپرید وسط و تند تند گندم میخورد. دمسیاه تا خودش سیر نمیشد، نمیگذاشت کسی حتی به گندمها نگاه کند. اما یک روز وقتی ...
دوستان عزیز، جهت مطالعه کل مطلب، (pdf) زیر را دانلود نمایید.