بهمـن، پسـر همسـایه، توی حیاط خودشـان دور باغچه میگشـت و با آبپـاش کوچک خود، گل هـا و سـبزهها را آب مـی داد. منیـژه، خواهر بزرگ او هم لب حوض نشسـته بود و دندانهایش را مسـواک میکـرد. همانطور کـه بیحرکـت و خوشـحال بـه نرده تکیـه داده بود، همـه اینها را میدید اما دیـروز، هیچ کدام را نمیتوانسـت ببینـد؛ نه بهمن را که با آبپـاش خود دور باغچهها...