هنوز هیچ مطلبی وارد نشده!
هیچ نتیجهای برای جستجوی شما یافت نشد.
آخرین عناوین
پیرمردی که سالهای عمرش به هفتاد و هفت رسیده بود، در بستر بیماری، واپسین لحظات زندگی را میگذرانید. در تن رنجورش رمقی باقی نمانده بود و
جوانی گه کار و شایستگی است / گه خودپسندی و پندار نیست
جنگ روزها طول کشیده بود. مسلمانان هنوز نتوانسته بودند بر دشمن پیروز شوند و تمام قلعههای خیبر را فتح کنند. سربازان خسته و گرسنه بودند و غذایی برای خوردن نداشتن. گاهی مجبور بودند هر کدام با یک خرما شکم خود را سیر کنند
در ادامه میتوانید به این فایل صوتی
با خود میگفتم از دوازدهم مهر ماه 1359 چه به یاد داری؟ هیچ! آنجا که تو به آن پای مینهادی خرمشهر نبود، خونین شهر نیز نبود. این شهر دروازهای در زمین داشت و دروازهای دیگر در آسمان و تو در جستوجوی دروازه آسمانی شهر بودی که به کربلا باز میشد و جز مردان مر
در وقتی که من در سر سماوار نشسته چاينکِها را با لتَّه تازه میكردم، یک بچه از مهمانخانه برآمده پیش من آمده که به من هم قد، اما از من باریکتر مینمود و او دلگيرانه به لب صُفّه نشسته خودبهخود گفت: «در اينجا لااقل يَگان كس يافت نمیشود كه آدم با
خارکش پیری با دلق درشت / پشتهای خار همی برد به پشت
لنگلنگان قدمی بر میداشت / هر قدم دانه شکری میکاشت
کای فرازنده این چرخ بلند / و ای نوازنده دلهای نژند
پیرمردی که سالهای عمرش به هفتاد و هفت رسیده بود، در بستر بیماری، واپسین لحظات زندگی را میگذرانید. در تن رنجورش رمقی باقی نمانده بود و
جوانی گه کار و شایستگی است / گه خودپسندی و پندار نیست
جنگ روزها طول کشیده بود. مسلمانان هنوز نتوانسته بودند بر دشمن پیروز شوند و تمام قلعههای خیبر را فتح کنند. سربازان خسته و گرسنه بودند و غذایی برای خوردن نداشتن. گاهی مجبور بودند هر کدام با یک خرما شکم خود را سیر کنند
در ادامه میتوانید به این فایل صوتی
با خود میگفتم از دوازدهم مهر ماه 1359 چه به یاد داری؟ هیچ! آنجا که تو به آن پای مینهادی خرمشهر نبود، خونین شهر نیز نبود. این شهر دروازهای در زمین داشت و دروازهای دیگر در آسمان و تو در جستوجوی دروازه آسمانی شهر بودی که به کربلا باز میشد و جز مردان مر
در وقتی که من در سر سماوار نشسته چاينکِها را با لتَّه تازه میكردم، یک بچه از مهمانخانه برآمده پیش من آمده که به من هم قد، اما از من باریکتر مینمود و او دلگيرانه به لب صُفّه نشسته خودبهخود گفت: «در اينجا لااقل يَگان كس يافت نمیشود كه آدم با
خارکش پیری با دلق درشت / پشتهای خار همی برد به پشت
لنگلنگان قدمی بر میداشت / هر قدم دانه شکری میکاشت
کای فرازنده این چرخ بلند / و ای نوازنده دلهای نژند