هنوز هیچ مطلبی وارد نشده!
هیچ نتیجهای برای جستجوی شما یافت نشد.
آخرین عناوین
ما در اینجا برای بچههای خوبمون 25 کتاب معرفی کردهایم تا دخترها و پسرهای گلمون با خواندن آنها هم سوادشون بیشتر بشه و هم از داستانها و شعرهای زیبای مناسب سنشون لذت ببرند
تق تق تق ... در زدند. گوشو خرگوشه دوید در را باز کرد. یک سبد توتفرنگی از لای درآمد تو. آقا کلاغه از پشت در گفت: «این توتفرنگیها را برای خارپشت خانم آوردم؛ اما خانه نیست. میشود وقتیکه برگشت؛ سبد را به او بدهی؟» گوشو گفت: «باشد» و سبد را گرفت و
نردبان بلند لقلق میزد. یکبار پسری از نردبان بالا رفت تا توپش را از درخت بردارد؛ اما نردبان لقلق زد و نزدیک بود پسر بیفتد. مادرش گفت: «این نردبان خطرناک است. نباید از آن بالا برویم.» نردبان از کلمه خطرناک خوشش نیامد. غصهاش شد. راه افتاد و
ظهر بود. پوریا روی پلهها نشسته بود. مامان نفسزنان از راه رسید. در را باز کرد و گفت: «با مامان سعید صحبت کردم. از این به بعد وقتی از مدرسه برمیگردی؛ به طبقه پایین برو. خانهی آنها بمان؛ تا من از سر کار برگردم.» پوریا حسابی خوشحال شد. آخر سعید دوست و
سال گذشته همراه بابا به یک روستا رفتیم. وقتی داشتم وسایلم را جمع میکردم؛ بابا گفت: «لباس کهنه و قدیمیات را هم توی ساک بگذار.» پرسیدم: «برای چی؟» بابا گفت: «برویم روستا خودت میفهمی» شب سوار مینیبوس شدیم. پانزده نفر بودیم؛ از کوچک تا
دمسیاه پشت تابلوی عطاری لانه داشت. هر روز با صدای قرقر کرکر از خواب میپرید. حاجبابا، کرکره را بالا میکشید یک سر تاس گندم برای پرندهها میپاشید و کارش را شروع میکرد... دمسیاه زودتر از همه گندمها را میدید. میپرید وسط و تند تند
ما در اینجا برای بچههای خوبمون 25 کتاب معرفی کردهایم تا دخترها و پسرهای گلمون با خواندن آنها هم سوادشون بیشتر بشه و هم از داستانها و شعرهای زیبای مناسب سنشون لذت ببرند
تق تق تق ... در زدند. گوشو خرگوشه دوید در را باز کرد. یک سبد توتفرنگی از لای درآمد تو. آقا کلاغه از پشت در گفت: «این توتفرنگیها را برای خارپشت خانم آوردم؛ اما خانه نیست. میشود وقتیکه برگشت؛ سبد را به او بدهی؟» گوشو گفت: «باشد» و سبد را گرفت و
نردبان بلند لقلق میزد. یکبار پسری از نردبان بالا رفت تا توپش را از درخت بردارد؛ اما نردبان لقلق زد و نزدیک بود پسر بیفتد. مادرش گفت: «این نردبان خطرناک است. نباید از آن بالا برویم.» نردبان از کلمه خطرناک خوشش نیامد. غصهاش شد. راه افتاد و
ظهر بود. پوریا روی پلهها نشسته بود. مامان نفسزنان از راه رسید. در را باز کرد و گفت: «با مامان سعید صحبت کردم. از این به بعد وقتی از مدرسه برمیگردی؛ به طبقه پایین برو. خانهی آنها بمان؛ تا من از سر کار برگردم.» پوریا حسابی خوشحال شد. آخر سعید دوست و
سال گذشته همراه بابا به یک روستا رفتیم. وقتی داشتم وسایلم را جمع میکردم؛ بابا گفت: «لباس کهنه و قدیمیات را هم توی ساک بگذار.» پرسیدم: «برای چی؟» بابا گفت: «برویم روستا خودت میفهمی» شب سوار مینیبوس شدیم. پانزده نفر بودیم؛ از کوچک تا
دمسیاه پشت تابلوی عطاری لانه داشت. هر روز با صدای قرقر کرکر از خواب میپرید. حاجبابا، کرکره را بالا میکشید یک سر تاس گندم برای پرندهها میپاشید و کارش را شروع میکرد... دمسیاه زودتر از همه گندمها را میدید. میپرید وسط و تند تند