هنوز هیچ مطلبی وارد نشده!
هیچ نتیجهای برای جستجوی شما یافت نشد.
آخرین عناوین
ما کودکان ايران / شاديم و پاک و خندان
در چشمهای ما هست / نور اميد و ايمان
ما مثل غنچه هستيم / امروز در دبستان
فردا شويم يک گل / در باغ سبز ايران
شعر و ترانهی ما / اين است، با ما بخوان
پاينده باد اسلام / جاويد باد ايران
ما در اینجا برای بچههای خوبمون 25 کتاب معرفی کردهایم تا دخترها و پسرهای گلمون با خواندن آنها هم سوادشون بیشتر بشه و هم از داستانها و شعرهای زیبای مناسب سنشون لذت ببرند
ای خدای مهربان، تو را شکر میکنیم که به ما توانایی دادی تا خواندن و نوشتن را یاد بگیریم.
بچههای عزیز شنوندهی روخوانی متن ستایش کتاب فارسی باشید
تق تق تق ... در زدند. گوشو خرگوشه دوید در را باز کرد. یک سبد توتفرنگی از لای درآمد تو. آقا کلاغه از پشت در گفت: «این توتفرنگیها را برای خارپشت خانم آوردم؛ اما خانه نیست. میشود وقتیکه برگشت؛ سبد را به او بدهی؟» گوشو گفت: «باشد» و سبد را گرفت و
نردبان بلند لقلق میزد. یکبار پسری از نردبان بالا رفت تا توپش را از درخت بردارد؛ اما نردبان لقلق زد و نزدیک بود پسر بیفتد. مادرش گفت: «این نردبان خطرناک است. نباید از آن بالا برویم.» نردبان از کلمه خطرناک خوشش نیامد. غصهاش شد. راه افتاد و
ظهر بود. پوریا روی پلهها نشسته بود. مامان نفسزنان از راه رسید. در را باز کرد و گفت: «با مامان سعید صحبت کردم. از این به بعد وقتی از مدرسه برمیگردی؛ به طبقه پایین برو. خانهی آنها بمان؛ تا من از سر کار برگردم.» پوریا حسابی خوشحال شد. آخر سعید دوست و
ما کودکان ايران / شاديم و پاک و خندان
در چشمهای ما هست / نور اميد و ايمان
ما مثل غنچه هستيم / امروز در دبستان
فردا شويم يک گل / در باغ سبز ايران
شعر و ترانهی ما / اين است، با ما بخوان
پاينده باد اسلام / جاويد باد ايران
ما در اینجا برای بچههای خوبمون 25 کتاب معرفی کردهایم تا دخترها و پسرهای گلمون با خواندن آنها هم سوادشون بیشتر بشه و هم از داستانها و شعرهای زیبای مناسب سنشون لذت ببرند
ای خدای مهربان، تو را شکر میکنیم که به ما توانایی دادی تا خواندن و نوشتن را یاد بگیریم.
بچههای عزیز شنوندهی روخوانی متن ستایش کتاب فارسی باشید
تق تق تق ... در زدند. گوشو خرگوشه دوید در را باز کرد. یک سبد توتفرنگی از لای درآمد تو. آقا کلاغه از پشت در گفت: «این توتفرنگیها را برای خارپشت خانم آوردم؛ اما خانه نیست. میشود وقتیکه برگشت؛ سبد را به او بدهی؟» گوشو گفت: «باشد» و سبد را گرفت و
نردبان بلند لقلق میزد. یکبار پسری از نردبان بالا رفت تا توپش را از درخت بردارد؛ اما نردبان لقلق زد و نزدیک بود پسر بیفتد. مادرش گفت: «این نردبان خطرناک است. نباید از آن بالا برویم.» نردبان از کلمه خطرناک خوشش نیامد. غصهاش شد. راه افتاد و
ظهر بود. پوریا روی پلهها نشسته بود. مامان نفسزنان از راه رسید. در را باز کرد و گفت: «با مامان سعید صحبت کردم. از این به بعد وقتی از مدرسه برمیگردی؛ به طبقه پایین برو. خانهی آنها بمان؛ تا من از سر کار برگردم.» پوریا حسابی خوشحال شد. آخر سعید دوست و