هنوز هیچ مطلبی وارد نشده!
هیچ نتیجهای برای جستجوی شما یافت نشد.
آخرین عناوین
ای پروردگار عزیز، مهر و محبت تو، به همهی موجودات رسیده است، ما را هم در پناه مهر و محبت خویش قرار بده
دانشآموزان عزیز لطفا شنوندهی فایل صوتی نیایش کتاب فارسی باشید
ای خدای مهربان، نام تو بهترین سرآغاز برای هر کار است. من کارهایم را با نام تو شروع میکنم.
دوستان عزیز شنوندهی فایل صوتی مربوط به متن ستایش کتاب فارسی پایه دوم باشید
دوستان عزیزم با ما همراه باشید تا نمایشنامه زیبای خوش اخلاقی را گوش کنیم
تق تق تق ... در زدند. گوشو خرگوشه دوید در را باز کرد. یک سبد توتفرنگی از لای درآمد تو. آقا کلاغه از پشت در گفت: «این توتفرنگیها را برای خارپشت خانم آوردم؛ اما خانه نیست. میشود وقتیکه برگشت؛ سبد را به او بدهی؟» گوشو گفت: «باشد» و سبد را گرفت و
نردبان بلند لقلق میزد. یکبار پسری از نردبان بالا رفت تا توپش را از درخت بردارد؛ اما نردبان لقلق زد و نزدیک بود پسر بیفتد. مادرش گفت: «این نردبان خطرناک است. نباید از آن بالا برویم.» نردبان از کلمه خطرناک خوشش نیامد. غصهاش شد. راه افتاد و
ظهر بود. پوریا روی پلهها نشسته بود. مامان نفسزنان از راه رسید. در را باز کرد و گفت: «با مامان سعید صحبت کردم. از این به بعد وقتی از مدرسه برمیگردی؛ به طبقه پایین برو. خانهی آنها بمان؛ تا من از سر کار برگردم.» پوریا حسابی خوشحال شد. آخر سعید دوست و
ای پروردگار عزیز، مهر و محبت تو، به همهی موجودات رسیده است، ما را هم در پناه مهر و محبت خویش قرار بده
دانشآموزان عزیز لطفا شنوندهی فایل صوتی نیایش کتاب فارسی باشید
ای خدای مهربان، نام تو بهترین سرآغاز برای هر کار است. من کارهایم را با نام تو شروع میکنم.
دوستان عزیز شنوندهی فایل صوتی مربوط به متن ستایش کتاب فارسی پایه دوم باشید
دوستان عزیزم با ما همراه باشید تا نمایشنامه زیبای خوش اخلاقی را گوش کنیم
تق تق تق ... در زدند. گوشو خرگوشه دوید در را باز کرد. یک سبد توتفرنگی از لای درآمد تو. آقا کلاغه از پشت در گفت: «این توتفرنگیها را برای خارپشت خانم آوردم؛ اما خانه نیست. میشود وقتیکه برگشت؛ سبد را به او بدهی؟» گوشو گفت: «باشد» و سبد را گرفت و
نردبان بلند لقلق میزد. یکبار پسری از نردبان بالا رفت تا توپش را از درخت بردارد؛ اما نردبان لقلق زد و نزدیک بود پسر بیفتد. مادرش گفت: «این نردبان خطرناک است. نباید از آن بالا برویم.» نردبان از کلمه خطرناک خوشش نیامد. غصهاش شد. راه افتاد و
ظهر بود. پوریا روی پلهها نشسته بود. مامان نفسزنان از راه رسید. در را باز کرد و گفت: «با مامان سعید صحبت کردم. از این به بعد وقتی از مدرسه برمیگردی؛ به طبقه پایین برو. خانهی آنها بمان؛ تا من از سر کار برگردم.» پوریا حسابی خوشحال شد. آخر سعید دوست و