هنوز هیچ مطلبی وارد نشده!
هیچ نتیجهای برای جستجوی شما یافت نشد.
آخرین عناوین
دوستان محترم لطفا شنوندهی فایل صوتی نیایش کتاب فارسی باشید
الهی، دلی ده که در کار تو جان بازیم؛ جانی ده که کار آن جهان سازیم، دانایی ده که از راه نیفتیم، بینایی ده تا در
چاه نیفتیم، دست گیر که دستاویز نداریم، توفیق ده، تا در دین استوار شویم، نگاهدار تا پریشان نشویم
سال تحصیلی جدید آغاز شده و مایک دفتر و خودنویس نو خریده است. در همان اولین روز باید تکلیف ریاضیاش را بنویسد. اگرچه این درس مورد علاقه او نیست، اما با خودنویس نو در دفتر نو نوشتن واقعا کیف دارد. او حالا تلاش میکند تا دفتر تازهاش خوب و قشنگ بماند. در روز
عوامل طبیعی گه گاه درخت را دگرگون میکنند، ناگهان آسمان تیره میشود و طوفانی شدید همراه تگرگ درمیگیرد. درخت در برابر باد به خود میپیچد، برق شدیدی لحظهای آسمان تیره را روشن میسازد و در زیر باران شدید، شاخه بزرگی به چشم میخورد که از درخت جدا شده
داشتیم خرید میکردیم که بابا به تلفن مامان زنگ زد و گفت: «مهمونا اومدن.» مامان با عجله خریدهایش را تمام کرد و برگشتیم خانه. وقتی به خانه آمدیم، یک راست رفت توی آشپزخانه و آتش سماور را زیاد کرد. همینطور که داشت استکانها را توی سینی میچید، از من پرسید
من بچه شاه عبدالعظیم هستم و در خانهای به دنیا آمده و بزرگ شدهام که در هر سوراخش که سر میکردی به یک خانواده دیگر نیز برمیخوردی. اینجانب - اکنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، در سال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در
دوستان محترم لطفا شنوندهی فایل صوتی نیایش کتاب فارسی باشید
الهی، دلی ده که در کار تو جان بازیم؛ جانی ده که کار آن جهان سازیم، دانایی ده که از راه نیفتیم، بینایی ده تا در
چاه نیفتیم، دست گیر که دستاویز نداریم، توفیق ده، تا در دین استوار شویم، نگاهدار تا پریشان نشویم
سال تحصیلی جدید آغاز شده و مایک دفتر و خودنویس نو خریده است. در همان اولین روز باید تکلیف ریاضیاش را بنویسد. اگرچه این درس مورد علاقه او نیست، اما با خودنویس نو در دفتر نو نوشتن واقعا کیف دارد. او حالا تلاش میکند تا دفتر تازهاش خوب و قشنگ بماند. در روز
عوامل طبیعی گه گاه درخت را دگرگون میکنند، ناگهان آسمان تیره میشود و طوفانی شدید همراه تگرگ درمیگیرد. درخت در برابر باد به خود میپیچد، برق شدیدی لحظهای آسمان تیره را روشن میسازد و در زیر باران شدید، شاخه بزرگی به چشم میخورد که از درخت جدا شده
داشتیم خرید میکردیم که بابا به تلفن مامان زنگ زد و گفت: «مهمونا اومدن.» مامان با عجله خریدهایش را تمام کرد و برگشتیم خانه. وقتی به خانه آمدیم، یک راست رفت توی آشپزخانه و آتش سماور را زیاد کرد. همینطور که داشت استکانها را توی سینی میچید، از من پرسید
من بچه شاه عبدالعظیم هستم و در خانهای به دنیا آمده و بزرگ شدهام که در هر سوراخش که سر میکردی به یک خانواده دیگر نیز برمیخوردی. اینجانب - اکنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، در سال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در