هنوز هیچ مطلبی وارد نشده!
هیچ نتیجهای برای جستجوی شما یافت نشد.
آخرین عناوین
روزی روزگاری خرگوش مهربانی بود که با بقیه خرگوشها فرق داشت. همه خرگوشها گوشهای درازی داشتند اما گوشهای خرگوش مهربان کوتاه بود. او دلش میخواست مثل بقیه خرگوشها گوشهای بلندی داشته باشد اما نمیشد. گوشهای او از اول کوتاه بود
مادر قبل از رفتن مریم را بغل کرد و بوسید. بعد دستی به سرش کشید و گفت: مریم جان دختر خوبی باش و مادربزرگ را اذیت نکن. من خیلی زود با یک مهمان خیلی کوچولو برمیگردم. مهمانی که همه دوستش داریم. میدانم که تو هم دوستش داری. پدر هم با خنده گفت: بله مریم جان
روزی از روزها دو دوست با یکدیگر به جنگل رفتند. آنها سرگرم گفتوگو و بگو بخند بودند که ناگهان با خرسی روبهرو شدند. یکی از آنها که به شدت ترسیده بود، بالای درختی رفت و میان شاخهها پنهان شد. دیگری که پایین درخت مانده بود
پسربچهای بود که اخلاق خوبی نداشت و خیلی زود عصبانی میشد. او هنگام عصبانیت حرفهای بدی میزد. پدرش جعبه میخی به او داد و گفت: هر بار که عصبانی میشوی یک میخ به دیوار بکوب. روز اول پسر
مادربزرگ همه فرزندان و نوههای خود را برای شام شب عید به خانهاش دعوت کرده بود. قبل از خوردن غذا مریم و نگار برای شستن دستها به حیاط رفتند. اما علی که خسته بود کنار سفره نشست و
در جنگلی سبز خرگوشی لانه داشت. روزی خرگوش تصمیم گرفت به دیدن عمویش در آن طرف رودخانه برود اما با تعجب دید که پل روی رودخانه خراب شده است. با خودش گفت حالا چطور از رودخانه بگذرم؟ به قورباغهای کنار رودخانه جست و خیز میکرد گفت...
روزی روزگاری خرگوش مهربانی بود که با بقیه خرگوشها فرق داشت. همه خرگوشها گوشهای درازی داشتند اما گوشهای خرگوش مهربان کوتاه بود. او دلش میخواست مثل بقیه خرگوشها گوشهای بلندی داشته باشد اما نمیشد. گوشهای او از اول کوتاه بود
مادر قبل از رفتن مریم را بغل کرد و بوسید. بعد دستی به سرش کشید و گفت: مریم جان دختر خوبی باش و مادربزرگ را اذیت نکن. من خیلی زود با یک مهمان خیلی کوچولو برمیگردم. مهمانی که همه دوستش داریم. میدانم که تو هم دوستش داری. پدر هم با خنده گفت: بله مریم جان
روزی از روزها دو دوست با یکدیگر به جنگل رفتند. آنها سرگرم گفتوگو و بگو بخند بودند که ناگهان با خرسی روبهرو شدند. یکی از آنها که به شدت ترسیده بود، بالای درختی رفت و میان شاخهها پنهان شد. دیگری که پایین درخت مانده بود
پسربچهای بود که اخلاق خوبی نداشت و خیلی زود عصبانی میشد. او هنگام عصبانیت حرفهای بدی میزد. پدرش جعبه میخی به او داد و گفت: هر بار که عصبانی میشوی یک میخ به دیوار بکوب. روز اول پسر
مادربزرگ همه فرزندان و نوههای خود را برای شام شب عید به خانهاش دعوت کرده بود. قبل از خوردن غذا مریم و نگار برای شستن دستها به حیاط رفتند. اما علی که خسته بود کنار سفره نشست و
در جنگلی سبز خرگوشی لانه داشت. روزی خرگوش تصمیم گرفت به دیدن عمویش در آن طرف رودخانه برود اما با تعجب دید که پل روی رودخانه خراب شده است. با خودش گفت حالا چطور از رودخانه بگذرم؟ به قورباغهای کنار رودخانه جست و خیز میکرد گفت...