مردم زودتر از همیشه به مسجد آمده بودند. حاج آقای محمدی به مسافرت رفته بود و آن شب بنا بود بعد از یک ماه به مسجد بیاید. مردم میگفتند حاج آقا هم مدافع حرم شده است. در این مدت یکی از دوستان روحانیاش به جای او به مسجد میآمد. مردم دلشان برای حاج آقا تنگ شده بود و بعضی از آنها دم در منتظرش ایستاده بودند. با دوستم مشغول صحبت بودم که صدای صلوات مردم بلند شد. همگی بیرون رفتیم. حاج آقای محمدی دستش را گچ گرفته بود و روی صورتش هم جای چند زخم بود...