تو راه مسجد میو میوی یک گربه رشتۀ افکارم را پاره کرد. دیدم که سه نفر از بچههای محله یک بچه گربه را گرفتند و مثل توپ به طرف هم پرت میکنند. آن را روی هوا میگیرند و باز برای یکی دیگر پرت میکنند. گاهی بچه گربه از دست یکی از بچهها به زمین میافتاد و صدایش بلندتر میشد. بچهها هم با صدای بلند میخندیدند. چند نفر هم آن ها را تماشا میکردند و برایشان دست میزدند...