در گوشهای از فرودگاه نشسته بود و های های گریه میکرد. در میان گریهاش با ایران تماس گرفت. وقتی صدای همسرش را از پشت خط شنید گفت: محسن چند دقیقه بیشتر تا پرواز نمانده، من دیگر نمیخواهم به خانه برگردم. از همه خداحافظی کردهام و با هزار امید به فرودگاه آمدهام اما مجوزم نیامده و بدون آن هم اجازۀ خروج ندارم. محسن به او دلداری میداد اما...