نماز جماعت تمام شده بود و زن دم در مسجد ایستاده بود. گریه میکرد اما مراقب بود کسی متوجه نشود. حاج آقای محمدی به در مسجد نزدیک میشد و همزمان گریۀ آهستۀ زن هم تبدیل به هق هق شد. حاج آقا متوجه شد و با نگاهش به مردم فهماند کمی از آنها فاصله بگیرند. دور حاج آقا که خلوت شد به زن گفت: خواهر اتفاقی افتاده؟ از دست من چه کمکی ساخته است؟ زن به خودش مسلط شد و گفت...