سوار تاکسی بودم. مرد جوانی روی صندلی جلو نشسته بود و راننده هم زیر لب آواز میخواند... مرد جوان به راننده نگاهی کرد. پیدا بود حوصلۀ شنیدن صدای سوزناکش را ندارد. راننده هرکسی را کنار خیابان میدید، سرعتش را کم میکرد تا ببیند مسیرش به مسافر میخورد یا نه. در حال و هوای خودم بودم که دیدم راننده آوازش را قطع کرد و گفت...