همين که خواهرم از مدرسه آمد، قبل از اينکه لباسهايش را عوض کند، من و مادر و برادر و خواهرم را با ذوق و شوق صدا زد و گفت: بياييد که میخواهم يك چيزی برايتان تعريف کنم. ما هم دورش جمع شديم و او با هيجان شروع کرد به تعريف کردن: امروز حاج آقا محمدی به مدرسۀ ما آمده بود و قرار بود بعد از نماز، برايمان سخنرانی کند. نماز که تمام شد، در آخر نمازخانه همهمهای برپا شد. يکی با صدای بلند میگفت: به نظرم دادن اين نامه اهانت به حاج آقاست...