مرد مسافر خسته به نظر میرسید. در شهر مدینه کسی را نمیشناخت. صدای پای اسب به گوش میرسید. مرد سواره به او سلام کرد. مرد مسافر پرسید کیستی؟ من حسن، فرزند علی هستم. مرد مسافر با شنیدن این نام، خشمگین شد. با امام به تندی سخن گفت. او از شهر شام آمده بود، شهری که معاویه در آن حکومت میکرد.