هنوز هیچ مطلبی وارد نشده!
هیچ نتیجهای برای جستجوی شما یافت نشد.
آخرین عناوین
همين که خواهرم از مدرسه آمد، قبل از اينکه لباسهايش را عوض کند، من و مادر و برادر و خواهرم را با ذوق و شوق صدا زد و گفت: بياييد که میخواهم يك چيزی برايتان تعريف کنم. ما هم دورش جمع شديم و او با هيجان شروع کرد به تعريف کردن: امروز حاج آقا محمدی به مدرسۀ ما آمده بود و قرار بود بعد از نماز، برايمان سخنرانی کند. نماز که تمام شد، در آخر نمازخانه همهمهای برپا شد. يکی با صدای بلند میگفت: به نظرم دادن اين نامه اهانت به حاج آقاست
مردم زودتر از همیشه به مسجد آمده بودند. حاج آقای محمدی به مسافرت رفته بود و آن شب بنا بود بعد از یک ماه به مسجد بیاید. مردم میگفتند حاج آقا هم مدافع حرم شده است. در این مدت یکی از دوستان روحانیاش به جای او به مسجد میآمد. مردم دلشان برای حاج آقا تنگ شده
نماز جماعت تمام شده بود و زن دم در مسجد ایستاده بود. گریه میکرد اما مراقب بود کسی متوجه نشود. حاج آقای محمدی به در مسجد نزدیک میشد و همزمان گریۀ آهستۀ زن هم تبدیل به هق هق شد. حاج آقا متوجه شد و با نگاهش به مردم فهماند کمی از آنها فاصله بگیرند. دور حاج
سوار تاکسی بودم. مرد جوانی روی صندلی جلو نشسته بود و راننده هم زیر لب آواز میخواند... مرد جوان به راننده نگاهی کرد. پیدا بود حوصلۀ شنیدن صدای سوزناکش را ندارد. راننده هرکسی را کنار خیابان میدید، سرعتش را کم میکرد تا ببیند مسیرش به مسافر میخورد یا نه
مش رجب که خواروبار فروش محله و دوست صمیمی پدرم است مرا دوست دارد. گاهی که به مغازهاش میروم، میگوید اگر وقت داری، پیش من بمان و کمکم کن. او پدر شهید است و مردم خیلی قبولش دارند. عکس پسرش را به دیوار مغازهاش نصب کرده و زیرش نوشته «شادی روح شهیدان صلوات»
تو راه مسجد میو میوی یک گربه رشتۀ افکارم را پاره کرد. دیدم که سه نفر از بچههای محله یک بچه گربه را گرفتند و مثل توپ به طرف هم پرت میکنند. آن را روی هوا میگیرند و باز برای یکی دیگر پرت میکنند. گاهی بچه گربه از دست یکی از بچهها به زمین میافتاد و صدایش
همين که خواهرم از مدرسه آمد، قبل از اينکه لباسهايش را عوض کند، من و مادر و برادر و خواهرم را با ذوق و شوق صدا زد و گفت: بياييد که میخواهم يك چيزی برايتان تعريف کنم. ما هم دورش جمع شديم و او با هيجان شروع کرد به تعريف کردن: امروز حاج آقا محمدی به مدرسۀ ما آمده بود و قرار بود بعد از نماز، برايمان سخنرانی کند. نماز که تمام شد، در آخر نمازخانه همهمهای برپا شد. يکی با صدای بلند میگفت: به نظرم دادن اين نامه اهانت به حاج آقاست
مردم زودتر از همیشه به مسجد آمده بودند. حاج آقای محمدی به مسافرت رفته بود و آن شب بنا بود بعد از یک ماه به مسجد بیاید. مردم میگفتند حاج آقا هم مدافع حرم شده است. در این مدت یکی از دوستان روحانیاش به جای او به مسجد میآمد. مردم دلشان برای حاج آقا تنگ شده
نماز جماعت تمام شده بود و زن دم در مسجد ایستاده بود. گریه میکرد اما مراقب بود کسی متوجه نشود. حاج آقای محمدی به در مسجد نزدیک میشد و همزمان گریۀ آهستۀ زن هم تبدیل به هق هق شد. حاج آقا متوجه شد و با نگاهش به مردم فهماند کمی از آنها فاصله بگیرند. دور حاج
سوار تاکسی بودم. مرد جوانی روی صندلی جلو نشسته بود و راننده هم زیر لب آواز میخواند... مرد جوان به راننده نگاهی کرد. پیدا بود حوصلۀ شنیدن صدای سوزناکش را ندارد. راننده هرکسی را کنار خیابان میدید، سرعتش را کم میکرد تا ببیند مسیرش به مسافر میخورد یا نه
مش رجب که خواروبار فروش محله و دوست صمیمی پدرم است مرا دوست دارد. گاهی که به مغازهاش میروم، میگوید اگر وقت داری، پیش من بمان و کمکم کن. او پدر شهید است و مردم خیلی قبولش دارند. عکس پسرش را به دیوار مغازهاش نصب کرده و زیرش نوشته «شادی روح شهیدان صلوات»
تو راه مسجد میو میوی یک گربه رشتۀ افکارم را پاره کرد. دیدم که سه نفر از بچههای محله یک بچه گربه را گرفتند و مثل توپ به طرف هم پرت میکنند. آن را روی هوا میگیرند و باز برای یکی دیگر پرت میکنند. گاهی بچه گربه از دست یکی از بچهها به زمین میافتاد و صدایش