هنوز هیچ مطلبی وارد نشده!
هیچ نتیجهای برای جستجوی شما یافت نشد.
آخرین عناوین
حاج احمد آقا پشت تلفن گفت: امام نامهای برای گورباچف نوشته و دو نفر را برای رساندنش به دست او انتخاب کرده است: شما و آیت الله جوادی آملی. این مطلب باید تا هنگام رسیدن نامه به مسکو و شخص گورباچف مخفی بماند. بعد از تمام شدن حرفهایشان به فکر فرو رفت
در گوشهای از فرودگاه نشسته بود و های های گریه میکرد. در میان گریهاش با ایران تماس گرفت. وقتی صدای همسرش را از پشت خط شنید گفت: محسن چند دقیقه بیشتر تا پرواز نمانده، من دیگر نمیخواهم به خانه برگردم. از همه خداحافظی کردهام و با هزار امید به فرودگاه آمد
سی هزار دینار و پنجاه هزار درهم و دو هزار طاقه پارچه و اموالی دیگر باید از نیشابور، شهر فیروزهها، میرفت و به مدینه میرسید به دست امام. اینها خمس اموال مردم بود که میخواستند به دست امامشان برسانند. آنها در هفتاد برگه، سوالاتشان را از امام پرسیده بودند
روز اول فروردین بود. به دوستانم پیشنهاد دادم با خانوادههایمان برای عیددیدنی، به آسایشگاه جانبازان برویم. دوستانم از پیشنهادم استقبال کردند و با همدیگر راه افتادیم. وقتی رسیدیم، یکی از دوستانم جلوتر از بقیه رفت تا پرسوجو کند. چند دقیقۀ بعد که برگشت، از
از نصیحتهایش بدم نمیآمد اما راستش گاهی وقتها دوست داشتم او هم به حرفهای من گوش کند. رفتم در خانهشان و در زدم. گفت کمی صبر کنم تا بیاید. کمی ایستادم ولی خبری نشد. از همان پشت در فریاد زدم: زود باش! چرا معطل میکنی؟ قارون دوباره مال و منالش را سوار
خوب چه کار کنم تشنهام بود. اگر هوای خرداد ماه سوسنگرد به تنت خورده باشد میفهمی که گرما و تشنگی چه بلایی سر گنجشک کوچکی مثل من میآورد. هرچه گشتم آب پیدا نکردم. تشنگی امانم را بریده بود که نگاهم خورد به یک ماشین درب و داغان. ارتفاع پروازم را کم کردم و
حاج احمد آقا پشت تلفن گفت: امام نامهای برای گورباچف نوشته و دو نفر را برای رساندنش به دست او انتخاب کرده است: شما و آیت الله جوادی آملی. این مطلب باید تا هنگام رسیدن نامه به مسکو و شخص گورباچف مخفی بماند. بعد از تمام شدن حرفهایشان به فکر فرو رفت
در گوشهای از فرودگاه نشسته بود و های های گریه میکرد. در میان گریهاش با ایران تماس گرفت. وقتی صدای همسرش را از پشت خط شنید گفت: محسن چند دقیقه بیشتر تا پرواز نمانده، من دیگر نمیخواهم به خانه برگردم. از همه خداحافظی کردهام و با هزار امید به فرودگاه آمد
سی هزار دینار و پنجاه هزار درهم و دو هزار طاقه پارچه و اموالی دیگر باید از نیشابور، شهر فیروزهها، میرفت و به مدینه میرسید به دست امام. اینها خمس اموال مردم بود که میخواستند به دست امامشان برسانند. آنها در هفتاد برگه، سوالاتشان را از امام پرسیده بودند
روز اول فروردین بود. به دوستانم پیشنهاد دادم با خانوادههایمان برای عیددیدنی، به آسایشگاه جانبازان برویم. دوستانم از پیشنهادم استقبال کردند و با همدیگر راه افتادیم. وقتی رسیدیم، یکی از دوستانم جلوتر از بقیه رفت تا پرسوجو کند. چند دقیقۀ بعد که برگشت، از
از نصیحتهایش بدم نمیآمد اما راستش گاهی وقتها دوست داشتم او هم به حرفهای من گوش کند. رفتم در خانهشان و در زدم. گفت کمی صبر کنم تا بیاید. کمی ایستادم ولی خبری نشد. از همان پشت در فریاد زدم: زود باش! چرا معطل میکنی؟ قارون دوباره مال و منالش را سوار
خوب چه کار کنم تشنهام بود. اگر هوای خرداد ماه سوسنگرد به تنت خورده باشد میفهمی که گرما و تشنگی چه بلایی سر گنجشک کوچکی مثل من میآورد. هرچه گشتم آب پیدا نکردم. تشنگی امانم را بریده بود که نگاهم خورد به یک ماشین درب و داغان. ارتفاع پروازم را کم کردم و