مادر لباسهای شسته را رویبند رخت آویزان کرد. خورشید زیبا هم در آسمان میدرخشید و همهجا را گرم و روشن میکرد. دانههای خیلی ریز آب که روی لباسهای خیس بودند خیلی گرمشان شده بود. این دانهها که اسمشان مولکول آب بود خیلی کوچک بودند، حتی دختر کوچولو هم نمیتوانست با ذرهبین هرکدام از آنها را بهتنهایی ببیند، وقتی تعداد زیادی از آنها دورهم جمع میشدند تازه میشدند یک قطرهی آب!
آفتاب میتابید و میتابید. مولکولها آنقدر گرمشان شده بود که دیگر نمیتوانستند یکجا بنشینند. دلشان میخواست بپرند و بازی کنند. آنها آنقدر پریدند و بازی کردند و به هم خوردند تا چند تای آنها از روی لباسها به بیرون پرت شدند. تازه فهمیدند بیرون لباس چقدر خنکتر و راحتتر است.
همه آنها شروع کردند به بپر بپر کردن و به هم خوردن و بعد هم خودشان را به بیرون از لباس انداختن. وقتی توی هوا بودند میتوانستند بیشتر بالا و پایین بپرند چون جایشان بزرگتر بود و کمتر به هم میخوردند و هر جا دلشان میخواست میتوانستند بروند. خلاصه همهی مولکولهای آب که روی لباسها بودند، وارد هوا شدند و یک اتفاق خیلی جالب افتاد: لباسها خشک خشک شدند! خورشید داشت غروب میکرد، مادر آمد و تمام لباسهای خشک را جمع کرد و برد. مولکولهای آب که حالا همه توی هوا بودند، برای لباسها دست تکان دادند و خداحافظی کردند. حالا همه تبخیر شده بودند.
نویسنده: فرناز سلطانی