صبح شده بود و اولین اشعههای نور خورشید زمین را کمکم روشن میکرد. فرشتهی کوچولوی صدا چشمانش را باز کرد. وقتی اولین پرنده آواز صبحگاهیاش را میخواند کار او هم شروع میشد. بالهای کوچکش را باز کرد و چند بار در هوا تکان داد. دست و صورتش را با شبنم روی گل شست. همهچیز برای شروع یک روز خوب آماده بود. نور خورشید، هوای تازه و صداهایی که قرار بود از دهان پرندگان به گوش بچهها برسند و خبر از اینهمه زیبایی خداوند بدهند. فرشته پرواز کرد و رفت داخل دهان یکی از پرندهها که تازه دهانش را بازکرده بود. تارهای صوتی پرنده شروع به حرکت کردند و فرشته که روی یکی از آنها نشسته بود شروع به لرزیدن کرد. او این تکانهای کوچک را مانند بستههای کوچک بغل کرد و راه افتاد. دستش پر بود و حسابی میلرزید. فرشته با سرعت از روی مولکولهای هوای میپرید تا هرچه زودتر صدا را به گوش بچهها برساند. همانطور که میپرید با خودش فکر کرد اگر این مولکولهای کوچک هوا نبودند، من هم نمیتوانستم بپرم و تکانها و لرزشهای صدا را به گوش بچهها برسانم. درراه فرشتههای دیگری را میدید که بستههای صداهای مختلف را از روی مولکولهای هوا جابهجا میکردند. رفت و رفت تا بالاخره دختر کوچک زیبایی را دید که آرام روی تختش خوابیده بود. فوری خودش را داخل گوش دختر انداخت و تمام لرزشهایی را که در دستش بود روی پردهی گوش دخترک رها کرد. پردهی گوش شروع به لرزیدن کرد، درست مانند تارهای صوتی پرنده. دخترک احساس کرد که صدای جیکجیک پرنده را میشنود. او کمکم با صدای زیبای پرنده از خواب بیدار شد. فرشته از گوش دخترک بیرون آمد، گونهاش را بوسید و پرواز کرد و رفت تا صداهای دیگری را به کمک مولکولهای هوا به گوش مردم برساند.