یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک شهر عجیبوغریب بود که مردمانش همه فلزی بودند. هرکدام از آنها یکرنگی داشت. بعضیها خیلی قوی بودند و بعضیها ضعیف. بعضیها آنقدر محکم بودند که هرچقدر همفشارشان میدادی شکلشان عوض نمیشد ولی بعضی دیگر باید مواظب میبودند که بهجایی نخورند چون فوری تغییر شکل میدادند یا حتی میشکستند. حتی یک از آنها مثل آب، مایع بود. اما بیشتر آنها براق بودند و گرما و الکتریسیته خیلی راحت از آنها رد میشد. یک روز آنها تصمیم گرفتند برای اینکه شهر بهتری داشته باشند یک شورا برای خودشان درست کنند.
برای همین باید چند نماینده از بین خودشان انتخاب میکردند. همه یکجا جمع شدند و شروع کردند باهم حرف زدن. همه میخواستند نماینده بشوند. اولازهمه طلا جلو آمد. او از همه براقتر و زیباتر بود. سرش را بالا گرفت و گفت: «من فلزی هستم که در مقابل آب خیلی مقاوم هستم. هرچقدر همروی من آب بریزید خراب و خورده نمیشوم».آهن همه را کنار زد و گفت: «اما من از همهی فلزات بیشتر هستم! هستهی زمین بیشترش از آهن درستشده». مس دستش را از وسط جمعیت بالا گرفت و گفت: «اما اگر من نباشم هیچ سیمی هم وجود ندارد!» آلومینیوم صدایش را صاف کرد و گفت: «من هم یکی از زیادترین فلزات هستم و خیلی راحت شکل میگیرم». خیلی شلوغ شده بود. فولاد جلو آمد و سعی کرد همه را ساکت کند. با صدای بلند گفت: «همهی فلزات مهم هستند و آدمها در خیلی جاها از ما استفاده میکنند. آنها حتی فلزات مختلف را باهم قاتى کرده و فلزات جدیدتر میسازند. مثلاً من از ترکیب چند فلز که یکی از آنها آهن است درستشدهام. اگر ما نباشیم خیلی از کارها لنگ میماند. آدمها از ما برای ساختن خیلی چیزها مثل ساختمان، ماشین و کامپیوتر استفاده میکنند. پس بهتر است در آرامش کنار هم نمایندههایمان را انتخاب کنیم.» همهی فلزات ساکت شدند. آنها تصمیم گرفتند یک فهرست درست کنند و هرکس هر چیزی را که در مورد خودش میداند را بگوید تا بنویسند و بتوانند نمایندگان شورا را انتخاب کنند. راستی شما فلزات را در چه وسایلی دیدهاید و چه چیزهایی از آنها میدانید؟
نویسنده: فرناز سلطانی