دخترک دوید و دستهایش را در اطرافش تکان داد. احساس کرد چیزی به دست و صورتش میخورد. خیلی تعجب کرد. وقتی هم که برای بازی به حیاط رفته بود، دید برگهای درختان حرکت میکنند. با خود گفت: «چه چیزی باعث حرکت برگهای درختان میشود؟» چند بار مادرش چیزهایی درباره هوا که باعث حرکت برگهای درختان میشود، به او گفته بود اما او میخواست خودش همهچیز را کشف کند!
اولازهمه شروع به جمعآوری مدارک کرد، درست مثل دانشمندان واقعی!
سعی کرد هوا را ببیند، اما هرچه به اطرافش نگاه کرد چیزی ندید. زبانش را بیرون آورد تا بتواند هوا را بچشد، اما بازهم چیزی متوجه نشد. اطرافش را بو کشید، اما هیچ بویی نمیآمد. با خود فکر کرد: «پس هوا نه بو دارد، نه مزه و نه شکل و رنگ.» پس این هیولای عجیب نامرئی را چطور باید میشناخت؟ با خود فکر کرد حتماً هوا خودش را به شکلهای دیگری نشان میدهد. مدتی در اطرافش جستجو کرد، اما اثری از هوا پیدا نکرد. خسته شده بود. از خستگی یکنفس عمیق کشید... فریاد زد: «هوا را پیدا کردم! خودش است! احساسش کردم!»
حالا او احساس میکرد یک دانشمند بزرگشده است، چون میدانست چه چیزی باعث حرکت برگهای درختان یا کشتیهای بادبانی در دریا میشود.بعد فوراً فوت کرد، بازهم هوا بود! سعی کرد پیشبینی کند که چهکارهایی میتواند با هوا انجام دهد.
او میتوانست با فوتش خیلی کارها بکند. میتوانست توپ پینگپنگ را روی میز حرکت دهد. میتوانست قایق کاغذیاش را روی آب با فوتش راه بی اندازد. حالا میدانست چرا برگها تکان میخورند و با حرکت دستانش احساس میکند که چیزی به آنها میخورد. دخترک حتی میتوانست با فوتش آب داخل لیوان را حرکت دهد و روی آن موج درست کند. دخترک خوشحال بود چون چیز جدیدی یاد گرفته بود.
نویسنده: فرناز سلطانی