مهرداد تازه صبحانه خورده بود و حسابی سیر بود. او تازه میخواست سراغ بازیهایش برود، اما در بدن او اتفاقات جالبی در حال افتادن بود. غذایی که خورده بود باید تبدیل به مولکولهایی میشد که سلولهای بدن و مغزش بتوانند از آن استفاده کنند. اما مغز فقط به مولکولهایی به اسم گلوکز احتیاج دارد پس این مولکولها باید تند و تند در بدنش ساخته شوند و بهنوبت وارد رگهای خونی او شوند. سپس خون در رگها جریان پیدا کند و وارد مغز شود.
سلولهای مغز از دیدن گلوکزها خوشحال میشوند و آنها را میگیرند تا انرژی پیدا کنند و بتوانند کارهای روزانهی مهرداد مانند راه رفتن، بازی کردن و فکر کردن را انجام دهند. اما کمکم این مولکولهای گلوکز کمتر و کمتر میشوند چون سلولهای مغز همهی آنها را گرفته و خورده است. تمام صبحانهای که مهرداد خورده بود تبدیل به مولکولهای موردنیاز بدنش شده بود و همه سلولها آنها را خورده بودند! سلولهای مغز هرچقدر داخل رگها را میگشتند چیزی پیدا نمیکردند. همگی احساس خطر کرده بودند. باید به همهی سلولهای بدن خبر میدادند تا مهرداد احساس گرسنگی کند. برای این کار مغز دستور داد تا مولکولهایی وارد خون شود به نام هورمون. هورمونها درست مانند برق در سیم خبرها را به همهی بدن میرسانند. اما در همان زمان یک اتفاق جالب افتاده بود! هورمونهایی که مغز دستور داده بود برای احساس گرسنگی وارد خون شوند همانهایی بودند که باعث ایجاد عصبانیت در بدن میشدند. مهرداد کوچولو به خاطر این هورمونها اصلاً احساس خوبی نداشت. گرسنه بود و عصبانی! بهانه میگرفت و الکی گریه میکرد. مادرش فهمید که او گرسنه است. وقت نهار شده بود. مهرداد نهارش را خورد و دوباره گلوکزها در بدنش ساخته شدند و سلولهای مغز غذا داشتند. مهرداد آرام بود و استراحت میکرد.
نویسنده: فرناز سلطانی