هنوز هیچ مطلبی وارد نشده!
هیچ نتیجهای برای جستجوی شما یافت نشد.
آخرین عناوین
مادر لباسهای شسته را رویبند رخت آویزان کرد. خورشید زیبا هم در آسمان میدرخشید و همهجا را گرم و روشن میکرد. دانههای خیلی ریز آب که روی لباسهای خیس بودند خیلی گرمشان شده بود
صبح شده بود و اولین اشعههای نور خورشید زمین را کمکم روشن میکرد. فرشتهی کوچولوی صدا چشمانش را باز کرد. وقتی اولین پرنده آواز صبحگاهیاش را میخواند کار او هم شروع میشد
دخترک دوید و دستهایش را در اطرافش تکان داد. احساس کرد چیزی به دست و صورتش میخورد. خیلی تعجب کرد. وقتی هم که برای بازی به حیاط رفته بود، دید برگهای درختان حرکت میکنند
مهرداد تازه صبحانه خورده بود و حسابی سیر بود. او تازه میخواست سراغ بازیهایش برود، اما در بدن او اتفاقات جالبی در حال افتادن بود
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک شهر عجیبوغریب بود که مردمانش همه فلزی بودند. هرکدام از آنها یکرنگی داشت. بعضیها خیلی قوی بودند و بعضیها ضعیف.
همهچیز بههمریخته بود. قوطیهای خالی کنسرو، شیشههای نوشابه، تکههای کاغذ و مقوا و روزنامه، پاکتهای شیر، اسباببازیهای شکستهی پلاستیکی و هزاران هزار وسیلهی شکسته و خرابشده
مادر لباسهای شسته را رویبند رخت آویزان کرد. خورشید زیبا هم در آسمان میدرخشید و همهجا را گرم و روشن میکرد. دانههای خیلی ریز آب که روی لباسهای خیس بودند خیلی گرمشان شده بود
صبح شده بود و اولین اشعههای نور خورشید زمین را کمکم روشن میکرد. فرشتهی کوچولوی صدا چشمانش را باز کرد. وقتی اولین پرنده آواز صبحگاهیاش را میخواند کار او هم شروع میشد
دخترک دوید و دستهایش را در اطرافش تکان داد. احساس کرد چیزی به دست و صورتش میخورد. خیلی تعجب کرد. وقتی هم که برای بازی به حیاط رفته بود، دید برگهای درختان حرکت میکنند
مهرداد تازه صبحانه خورده بود و حسابی سیر بود. او تازه میخواست سراغ بازیهایش برود، اما در بدن او اتفاقات جالبی در حال افتادن بود
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک شهر عجیبوغریب بود که مردمانش همه فلزی بودند. هرکدام از آنها یکرنگی داشت. بعضیها خیلی قوی بودند و بعضیها ضعیف.
همهچیز بههمریخته بود. قوطیهای خالی کنسرو، شیشههای نوشابه، تکههای کاغذ و مقوا و روزنامه، پاکتهای شیر، اسباببازیهای شکستهی پلاستیکی و هزاران هزار وسیلهی شکسته و خرابشده